بُرشی از کتاب «فرمان بُرداران قوام»| محسن خود را بخشی از دارایی انقلاب اسلامی میدانست
به گزارش نوید شاهد شهرستان های استان تهران؛ کتاب «فرمان بُرداران قوام» به قلم زینب خزایی، زندگینامه شهدای روستای یوسف آباد قوام شهرستان ملارد میباشد، که مجموعهای از زندگی نامه به همراه روایتی از خانواده شهید و وصیتنامه شهدای شهرستان را به عنوان «فرمان بُرداران قوام» دربَرمیگیرد.
بُرشی از متن کتاب
فرازی از وصیتنامه شهید
از تمامی دوستان و آشنایان و امت حزب الله تقاضا دارم که دنباله رو امام است باشید. اگر اسلام می خواهید و اگر دین خدا را می خواهید، دنباله رو امام باشید و این نائب امام زمان را تنها نگذارید. اگر دخترم رضوان سراغ را گرفت، به فرزند دلبندم بگویید که به سفر کربلا رفته تا راه کربلا را برای خانواده عزیز و معظم شهدا و امت شهید پرور و امام عزیزم و خانواده ام باز کند. با عمل و رفتار خودتان و با پشتیبانی از انقلاب اسلامی یار و یار امام باشید. منافقین داخلی را سرکوب نمایید که ریشه این منافقین کنده شود.
زندگینامه شهید
محسن، فرزند سوم خانواده بود که در دهم دی ماه سال 1336 در روستای یوسف آباد از توابع شهریار قدم به عرصه گیتی گذاشت. دوران کودکی را در کانون گرم و پر مهر خانواده اش سپری کرد و تحصیلاتش را تا مقطع ابتدایی ادامه داد. محسن به کار کشاورزی مشغول شد و از این راه کسب درآمد میکرد.
او در اوایل سال 1359 تشکیل خانواده داد و با آغاز جنگ تحمیلی از طریق بسیج به جبهه اعزام شد و شش ماه در منطقه خدمت کرد. سال 1361 خداوند فرزند دختری را به وی عطا کرد که نامش را رضوان گذاشت. او کشاورزی را رها کرد و عضو سپاه شد و سال 1362 مجددا به جبهه اعزام گردید و دو سال در منطقه حضور داشت.
در عملیات خیبر که در جزیره مجنون انجام شد، در کنار همرزمان غیورش دلیرانه مقابل دشمنان اسلام ایستادگی کرد و به علت استفاده ناجوانمردانه دشمن از سلاح شمیایی، به عارضه شیمیایی مبتلا شد، لذا او را برای درمان به دیار خود فرستادند. محسن پس از شیمیایی شدن توانایی حضور در جبهه را از دست داد و بعد از دو سال بستری بودن در بیمارستان سرانجام در تاریخ یازدهم اردیبهشت ماه 1365 به جمع یاران سفر کرده اش پیوست و به شهادت رسید.
مثل فرشی که وقف مسجدی شده باشد، مثل چلچراغی که نذر حسینیه گردد، خود را بخشی از دارایی انقلاب اسلامی میدانست. اگرچه عمری کوتاه داشت، اما تمام آن را وقف آرمانهایش کرد و با این اندیشه بود که هرجا نامی از انقلاب بود حضور می یافت. گرما، سرما، سختی، رنج، خستگی، همه چیز برایش رنگ خدایی گرفته بود.